غزلم دیشب یکی از شبهای عزیز ،شب قدر بود شبی که خدا مقدرات یکسال بندگانش رو رقم می زنه و بندگانش با شب زنده داری و مناجات ، قران سر گرفتن ، دعا و راز ونیاز از خالق محبوبشان می خواهند که بهترین ها را برایشان مقدر نماید برای همین هم شما بخانه ما آمدی تا با هم در مراسم شب قدر شرکت کنیم ساعت دوازده به اتفاق مامانت و عمه به مسجد رفتیم وسط دعای جوشن کبیر بود شما نشستی و با اسباب بازیهات بازی کردی شما نازنین هم پا بپای ما تا سحر بیدار ماندی گاهی شیر می خوردی گاهی برای اطرافیان می خندیدی همه می گفتند وقتی رفتیم خونه برات صدقه بدهیم و اسپند دود کنیم تازه دو تا از بچه های بزرگتر از خودت را هم گذاشته بودی سر کار با اد اود با هاشون ارتباط برقرار می...